انارک نیوز - هوای بهاری دلپذیر و آفتاب تابان گرمای لذتبخشی داشت. نیمروز جوانی خوش اندام، دلچسب و خوشپوش با آوایی خوش آهنگ و گوشنواز سوار بر اسبی سفید همانند فرشته ای سوار بر ابر در دشت می تاخت. از دور مردی بی چیز و خسته را در راه دید، بدون از دست دادن وقت در آنی خود را به او رساند و پیاده شد. هر دو همراه شدند.
مرد از دیدن او شگفت زده شد. او کجا و من کجا؟ امروز بخت با من یار است! در ذهن خود کاخ آرزوهای خود را ساخت. همراهی با همچون اویی را در خواب هم نمی دید. سکه های زر، آب و نان و جایی برای خفتن. جامه های ابریشمی و شراب گوارا. حتی تکه نانی کپک زده هم برای او بس بود.جوان بر دوشش ریسمان های خوشرنگ زیادی آویخته بود که دنباله آنها با نسیم ملایم حرکات نرمی می کردند. در بین آنها رسن های نازک و کلفت و مناسب با هر سلیقه ای دیده می شد. در خورجین اسب هم کیسه های زر، نقره و مسی بود که صدای به هم خوردن آنها وسوسه کننده بود. هر یک از آنها می توانست زندگی آن مرد را که به سختی گذران زندگی داشت دگرگون سازد.
مرد خوشحال از بخت خود که روزگار به او روی خوشش را نشان داده است از او مسیر و قصدش را پرسید که ده مجاور بود و برای رسیدگی به نعل اسبش نزد آهنگری می رفت که کارش زبانزد بود اما ظهر کار را ترک می کرد. وقت تنگ بود و کار زیاد.
از او درباره ریسمانها با رنگ های دلنواز رنگین کمان پرسید که بدجوری چشمش را گرفته بود. پاسخ شنید از آن برای کمک به آنان که در راه مانده اند و نای آمدن ندارند استفاده می کنم! همچنین به گردن آنانی می اندازم که نمی خواهند مرا همراهی نمایند. با بستن این بندها به گردنشان آنان را همراه خود می کنم. پس از همراه شدن، مرید من و من مرادشان می شوم.
از لباس بسیار زیبا و خیره کننده اش پرسید که گفت روزی از دشمنم حقیقت خواستم اگر مایل است باهم به شنا رویم. او که ساده بود وارد آب شد و من لباسش را پوشیدم. از آنروز با ظاهر آراسته و لباس حقیقت در راهم. شیفتگان حقیقت دیگر او را که راست را لخت و بی پروا می گوید دوست ندارند و مرا که ناراستی و راستی را درهم آمیخته و با چهره دوست داشتنی به آنان پیشنهاد می کنم بیشتر می پسندند.
به دهی ویرانه رسیدند و نزد آهنگر پیر رفتند. نزدیک ظهر بود و آهنگر جایگزینی نعل را نپذیرفت که جوان پیشنهاد سکه ای زر را برای کارش به او داد و آهنگر مشغول شد. صدای اذان آمد و خواست کارش را به بعد بیندازد که جوان سکه ای دیگر را بر مزد افزود. دوباره مشغول شد که به خود آمد و سکه های اضافی را نپذیرقت. از جوان اصرار و از پیرمرد انگار. پشت پا به کیسه سکه های طلا زد و با یاد خدا راهی مسجد شد. آخرت باقی را بر دنیای فانی ترجیح داد. جوان پوزخندی زد و به دنبال او به راه افتاد!
مرد دوباره به دنبالش دوید. نمی توانست از او دل بکند. از او پرسید پس چرا با ریسمان رنگی دلم را بدست نمی آوری و مرا تشویق نمی کنی؟ جوان گفت تو با پای خودت همراه من شدی و نیازی به آن نیست.
مشتاقانه نامش را پرسید که شیطان بود.
گوشش نخواست که چیزی بر خلاف آنچه تا بحال رشته بود و باور کرده بود، بشنود. غلام حلقه به گوش وی شد. بالاخره حقیقت ناب را نزد مراد خود یافته بود. حاضر بود جان ناچیز خود را فدای برآورده کردن خواسته ناگفته او نماید.
هدفم از گفتن این داستان روشن کردن مثلث زر و زور و تزویر برای به بند کشیدن انسانها یا به زبانی دیگر چپاول (غارت) و خرحمالی (برده کشی) و خرکردن آنها است که در ادامه به آن خواهم پرداخت.