انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود.
آن روزها را یادم میاد که مزرا عبدالکافی بودیم و فاطمه خانم در یک مزرعه نزدیک عبدالکافی بنام مزرا فامه روزگار میگذارند اینم بگم که نزدیک مزرعه یک چشمه آب شیرین بود بنام چشمه سرخ و ما اکثر مواقع به دستور آقا جانم برای خوردن از اون چشمه آب می آوردیم.
یکروز یادمه که با بچه های محمد رضا طریقتی خدا بیامرز حسن و مرحوم حسین و مرحوم علی و بچه های مرحوم حیدر مهربان رفتیم چشمه سرخ و از صبح تا ظهر آنجا بودیم. نمیدونم بچه های حیدر مهربان به جز آذر خانم که همون سالها بر اثر یک بیماری فوت کرد، در قید حیات هستند یا خیر؟ چون دلم برایشان تنگ شده، اگر هستند که خداوند عمرشان را طولانی کند و گرنه که باعث تأسف و ناراحتی بنده است.
خلاصه اونروز خیلی خوش گذشت، غافل از اینکه آقا جانم اومده بود و وسایلش را برداشته و رفته صحرا پی شکار. دم دمای ظهر یا یک کم گذشته، صدای تیر اومد. دومین صدا هم به فاصله چند دقیقه بعد اومد. ما هم دیگه مشکها و ظرفها را پر کرده بودیم و راه افتادیم. نزدیک مزرعه رسیدیم، دیدم از سمت مزرعه فامه بابام داره میاد و شاخ گوسفند شکار از پشت سرش معلوم بود، گفت: میرزا کریم کجا بودید؟
گفتم: آقاجان رفته بودیم چشمه سرخو، آب بیاریم.
گفت: خیلی خوب، زود برید خونه.
حسن و حسین و علی هم گفتند: سلام پور خاله.
بابا هم گفت: سلام، کیا وبییت؟ پی و مایوتنی چیکار اکیرن؟ سلاموشنی ایرسینیت.
خلاصه اومدیم خونه و بابام هم اومد و یک تیکه گوشت را به سیخ کشید و کباب کرد و دلی از عزا در آوردیم، جای همه خالی. فردای اونروز، عمو باقر یارعلی، پدر گرامی جنابان آمحمد و ابوالقاسم یزدانی برای پیوند زدن درختهای پسته آمده بود مزرعه. آخه ایشون برای پیوند زدن درختها تجربه کافی داشت. بابام به ایشون گفت: عامو، شانسوت شیوات، هیزی دوتا چپشوم ایپکافت.
عمو باقر هم گفت: خیدارا شکر، روزی ماجی ایرسا.
کار پیوند دو روزی طول کشید و روزی که عمو باقر می خواست بره، بابام مقداری هم گوشت به عمو باقر داد. ایشون نمی گرفت ولی بابام اصرار کرد و عمو باقر هم قبول کرد و پس از اینکه نهار خوردیم، عمو به سمت انارک راه افتاد. الان نمیدونم اون درختا هست یا نه! چند سال پیش که با جناب بهنام پاکروان رفتیم، درختها بود و بار هم کم و بیش داشت.
خلاصه که من یکروز رفتم مزرا فامه و فاطمه خانم چای زنجبیل درست کرده بود و یک استکان هم به من داد و کلی دهانم سوخت. اومدم مزرا، مادرم پرسید: چیکاروت که؟
گفتم: هیچی، ی خورده فیسمنی ورچی، فاطمه جی مزدی کاریش ی خورده فیسش ایدایی، راسی چایی زنجزیلوش جی ایدایی.
در همین اثنا فاطمه خانم هم آمد. مادرم بهش گفت: ری سیاه، زنجزیل چی بیه، وچه ات دایه.
شروع کرد خندیدن، گفت: مریم، چایی زنجفیلوم دایه، و کلی سه نفری خندیدند، آخه خاله جان هم بود (مرحوم عصمت طریقتی).
در این قسمت از کسانی نام برده شد که دیگر در بین ما نیستند، حسن آقای طریقتی ولی هنوز در قید حیات هستند که از درگاه خداوند استدعا دارم رفتگان از این دنیا را با صالحین محشور نماید و به آنهایی که در قید حیات هستند عمری طولانی و با عزت عطا نماید.