24
سه شنبه, دسامبر
سه شنبه, ۰۴ دی ۱۴۰۳

خاطرات شما: بی وفایی

انارک نیوز - سراسیمه خودم را به خانه رساندم. دلم شور می زد و بی دلیل مضطرب بودم اما وقتی به خانه رسیدم بدون سروصدا وارد شدم. آوای روح نواز مادر از درون اتاق به گوش می رسید که اشعاری از غزل زیبای عراقی را دکلمه می کرد: ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی . . چه کنم که اینها هست گل خیر آشنایی . . همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت . . که رقیب در نیاید به بهانه گدایی.
کاملا مجذوب اشعار شده بودم و در آسمان خیالم عاشقانه پرواز می کردم .مادر ادامه داد: مژه ها و چشم یارم بنظر چنان نماید . . که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی.
وارد حیاط شدم و حضورم را با خواندن دنباله شعر به او اعلام کردم: سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن . . که شنیده ام ز گلها همه بوی بی وفایی.
صدای مادر از داخل اتاق به گوشم رسید که گفت: فلانی کی اومدی؟ کجا بودی؟
گفتم: توی کوچه و خیابونا ولو و دلو بودم کاری داشتی؟
در جوابم گفت: بعدازظهر که هوا بهتر و سردتر شد خونه باش که با همسایه بریم دقو ملا، هندونه دیم بکاریم.
گفتم: مادر تو را به خدا کوتاه بیا، من نمیام. می خوام برم باغ ملی، بازی فوتبال کنم.
با اعتراض گفت: حالا اگر یکروز بازی نکنی، می میری؟ من با این کمردرد و پادرد، اگر تو نباشی کاری نمی تونم انجام بدم.
توضیح اینکه آن سال بارون خوبی اومد بطوری که سیل عظیمی از کوه های عباس آباد اومد و قنات را هم کور کرد و محصولات کشاورزان زحمتکش آبادی را که در مسیر سیل بود از بین برد. پیشروی سیل تا دق ملا ادامه داشت و دق را مملو از آب کرد. ما بچه ها هر روز برای شنا به آنجا می رفتیم در صورتی که بسیار خطرناک بود. حتی چندین بار نزدیک بود چند نفر از بچه ها که به فن شنا آشنا نبودن، غرق بشوند و جان خود را از دست بدهند.
بگذریم، ناچار بودم که امر مادر را اطاعت کنم لذا به او گفتم: اگر بقیه شعر را بخونی باهات میام.
گفت: همه را بلد نیستم.
گفتم: من کمکت می کنم.
از اتاق بیرون رفتم و در آسمان حیاط گوشه باغچه نشستم. مادر آهسته شروع کرد: به کدام مذهب است این به کدام ملت است این . . که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟. . به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادن . . که برون در چه کردی که درون خانه آیی.
مادر به صدای زیبای خود شعر را کامل خواند و من غرق در خیالات خود روی گلیمی که در گوشه حیاط پهن بود دراز کشیدم و کم کم خواب چشمانم را فرا گرفت و به خواب سنگینی فرو رفتم. چند ساعت بعد با نهیب مادر از جا پریدم که خطاب به همسایه می گفت: نگاه کن، انگار که از صبح کوه کنده که به هوش نمیاد .
به سختی از جا بلند شدم و با نارضایتی بدنبال آنان حرکت کردم.
(حسرت، مرداد ۹۸ چوپانان)