23
دوشنبه, دسامبر
دوشنبه, ۰۳ دی ۱۴۰۳

خاطرات شما: چاه زغالی

انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود. 

اون سالها نزدیک عید بود، داشتیم جمع می کردیم که از مزرا بریم انارک و عید اونجا باشیم. یکروز نزدیکای عید، صبح زود با پدر و مادرم رفتیم نزدیکای جیر بو و پشت اون توده گچ که کنار اون توده، هنوز آثار دوتا کوره گچی قدیمی هست و به کوره های محمد پروری معروفه. پدر و مادر مقداری بادام کوهی یا همون بادومی کنده بودند از قبل و خشک شده بود جمع کردند و شاخه های نازکش را شکستند و داخل چاه زغالی  که پدرم درست کرده بود، ریختند و آتش زدند و پس از مدتی در چاه را بستند و دوباره اومدیم مزرا. پدرم گفت: جمعه بعد باید در چاه را باز کنیم و زغالها را داخل گونی بریزیم.
خلاصه که کار انجام شد و چهار تا گونی زغال بادومی درجه یک استحصال شد. گونیها را بار الاغ کردند و آوردند سر جاده و تو کوره هایی که گفتم گذاشتند و برگشتیم مزرا.
پدرم همیشه تفنگ همراهش بود. از گدار سرخ جیر بو به سمت مزرا که می‌آمدیم، بالای گدار پدرم متوجه چیزی شد، تفنگ را برداشت و رفت. چیزی نگذشته بود که صدای تفنگ بلند شد. مادرم گفت: پیریوه یک چییش دیه بیه انتاها.
و خلاصه بعد مدتی اومد، دیدم یک قوچ گردن کلفتی زده. در همین فاصله مادرم آتش درست کرده بود. کتری مسی که داشتیم قل قل می جوشید، چای علم شد و چای خوردند و  جگر قوچ هم کباب شد و جای همه شما خالی، صرف شد. پدرم گفت: دی جی از گوشتی نوروز.
مادرم گفت: اگر یاربخشی نکیری.
پدرم هم گفت: نه! آخه اون سال عروسی دایی مرتضی بود با دختر بزرگ حسن مشیر دایی مصطفی و بچه هایش هم می آمدند.
آخه پدرم علاقه عجیبی به دایی مصطفی داشت. خلاصه که پدرم به استاد رضا محمدی مرحوم پیغام داد که بیاد مزرا و مارا ببره انارک. ایشون هم آمد، غروب یکروز کمی بارانی. آمدیم انارک خانه را فرش کردند و مستقر شدیم، فرداش دایی مصطفی و بچه هاش آمدند. مادرم اینقدر خوشحال بود که رو پاش  بند نبود. خلاصه پس فرداش عروسی دایی مرتضی بود. برای من هم لباس آورده بودند و یک جفت کفش که وقتی راه می رفتم جیرجیر می کرد. شب عروسی دایی مرتضی یک لنگه کفش من گم شد، هرچی گشتیم پیدا نشد که نشد.  گریه کردم، پدرم گفت: گریه نکن، یکی دیگه برات می گیرم.
نگرفت یا نتوانست بگیرد، نمی دانم. به هرحال دایی مصطفی برام یک جفت کفش دیگه فرستاد ولی اون کفش که لنگه اش گم شد، یک چیز دیگه بود. خلاصه بعداز یکسال لنگه کفش من پیدا شد. انگار دنیا را به من داده بودند ولی حیف که برام تنگ شده بود. عروسی دایی مرتضی خیلی خوش گذشت دوشب بود. یک شب حنابندان و مراسم باحال حنابندان انارکیها و فحش دادنها و ... ولی پدرم با تغیر به همه گفت: حق ندارید فحش بدید!
این مسئله رعایت و فحش داده نشد، شب بعدشم عروسی و باقی قضایا. اون زمان علی اخوی بنده فکر کنم 4 یا 5 ماهش بود و خیلی تپلی بود با پسر کوچیک دایی مصطفی مهران سه یا چهار ماه اختلاف سنی دارند، مهران بزرگتر است.
از اونایی که تو عروسی دایی مرتضی بودند شاید چند نفری زنده باشند، بقیه متأسفانه از دست رفته اند ولی چاه زغالی که اولش گفتم هنوز آثارش هست. امسال نوروز که رفته بودم مزرا عبدالکافی دیدم و یاد قدیما و سر خط جیربو که ایستگاه ما بود و کلی گریه و دلتنگی.
راسته که میگن همه چیز بهتر از آدمیزاد هست.
یاد و خاطره شان گرامی باد.