انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود.
یادمه مزار عبدالکافی بودیم، پدرم هنوز زنده بود. یکروز مادرم گفت: با محمد پروری و همسرش عصمت طریقتی (که مادر برادرم محمد علی سهیلی پدر بهزاد سهیلی و دختر خاله بابام و زن اول ایشون بود) می خوام بفرستتم شهراب.
من هم نمی دونستم شهراب کجاست ولی اینو می دونستم که شهراب جای دوری بود. خلاصه عازم شدیم از مزرعه عبدالکافی، رفتیم سر راه جیربو و منتظر مادرم هم تا اونجا اومد تا الاغها را برگردونه ولی دیدم که گریه می کرد و هنوز قیافه قشنگش تو ذهنم نقش بسته و هر وقت یادم میاد گریه ام می گیره. همین الان هم که دارم برای شما این خاطره را تعریف می کنم، اشکام جاری شده. مادرم خیلی حیف بود که به این زودی از دست بره ولی رفت و با مشیت الهی کاری نمیشه کرد.
خلاصه، اتوبوس شهسوار اومد و سوار شدیم. نمی دانم ساعت چند بود، اتوبوس راه افتاد. یادمه که دم غروب بود که به عشین رسیدیم و من نمی دونستم اونجا کجاست. اسمش را شنیده بودم ولی می دونستم که چنین جایی هست. پدرم با محمد پروری در مورد عشین صحبت می کردند. خلاصه از اونجا رد شد و شب تو بیابان می رفت، منم دیگه خوابم برد.
یک دفعه بیدار شدم و دیدم، مردهای اتوبوس با بیل زیر اتوبوس را می کنند، چون قسمت عقب اتوبوس در یک بده بستون گیر کرده بود. خلاصه، اتوبوس رهاسازی شد و صبح حدود ساعت 9 یا 10بود که رسیدیم شهراب. یک منزل به ما دادند و عصمت خانم خدابیامرز که من به ایشون خاله جان می گفتم، گفت: میرزا کریم ایور اند تا تیشوری.
من هم رفتم و ایشون تو حوض وسط حیاط امامزاده مرا شست و لباس تنم کرد و خلاصه، نهار خوردیم و شام هم خوردیم. شب موقع خواب، وسط حیاط خوابیدیم. فرداش، بیست و هشتم صفر بود و من هم سرگرم بازی و گشت و گذار بودم که یکدفعه دیدم یک دسته ی عزاداری اومد تو طبل و دهل و سنج و اینا می زدند. منم که تا بحال ندیده بودم، ترسیدم و فرار کردم، رفتم تو کاروانسرای روبروی امامزاده و اونجا حسین پاکروان را دیدم. خدا رحمتش کنه، گفت: میرزا کریم انده چیکار اکیری؟
گفتم: خوی محمد پروری و خاله جان یومیه ایی!
گفت: یاتنی بیلدی؟
گفتم: تو امامزاده وهم.
ایشون منو برد، داد دست محمد پروری. وقت ناهار بود، من تا اون روز خورشت قیمه به اون خوشمزگی نخورده بودم، جاتون خالی. خلاصه، فردا پس از اینکه زیارت دوره رفتیم، ساعت حدود 11 حرکت کردیم که برگردیم. این دفعه، از حاده نائین اومد و رفتیم انارک که آخر خط ما بود. ماهم رفتیم خونه محمد علی علمی (پدر بزرگوار سعید علمی و شهید ابوالقاسم) کلی قربون صدقه من رفتند. مادر سعید علمی، همسر گرامی محمدرضا طریقتی با مرحوم بابام، نسبت دختر خاله -پسر خاله داشتند و شب اونجا موندیم تا آقاجانم اومد و باهم رفتیم مزرا عبدالکافی.
خاله جان به جای من مقداری سوغاتی خریده بود که نمی دونم چی بود! فقط بقچه لباسام و یک پارچه بسته هم به بابام داد و گفت: دیکه مریم بیگم ده، تیبرکوم کرته.
پس از این واقعه، 40 سال حدوداً طول کشید تا دوباره رفتم اونجا. این بار با الناز و همسر اخوی رفتیم اونجا و یادی از گذشته کردم. بعد از اون چندین بار دیگه رفتم و هروقت که رفتم، دلم هوای مادرم را کرد و برایش دو رکعت و دو رکعت هم برای آقاجانم نماز خواندم. نمی دونید این دورکعت، دورکعت نماز چه کیفی داره چون درطول نماز گریه امانم را می بره ولی فارغ که می شم، آرامشی سراسر وجودم را فرا می گیره، مثل حالت خلسه.
دراین پاراگراف از کسانی نام بردم که اکثراً در قید حیات نیستند. برای شادی روحشان فاتحه ای با ذکر صلوات بر حضرت محمد (ص) و آل محمد قرائت بفرمائید و برای کسانی هم که هنوز در قید حیات هستند از درگاه خداوند برایشان سلامتی و تندرستی آرزومندم.