انارک نیوز - هرچند می دانست آنان می دانند اما با این حال این دست و آن دست کرد و بالاخره سرش را بلند کرد و گفت این چند روز بین تعطیلی تمام شد و فردا صبح می رویم. اشک در چشمانش حلقه زد. فرزندش، همسرش و نوه هایش را در آغوش کشید و بوسید. بوسه خداحافظی.
صبحانه و سفره را آماده کرده بود، چای تازه دم در فلاسک آنها ریخته و سبد را با میوه و چند تخم مرغ و نان گرم و غذایی سبک و کمی سبزی خوردن کناری گذاشته بود. روی تاقچه، سینی آینه و قرآن با چند اسکناس برای صدقه و لیوانی از آب و گلی در آن خودنمایی می کرد.
پدر آنها را از زیر سینی رد کرد و پشت سرشان آب پاشید.
همگی قبل از خروج از خانه با مادرشان که می دانستند در کنجی کز کرده است خداحافظی کرده بودند. می دانستند خودش را از آنها قایم می کند. آخر او تاب خداخافظی با عزیزانش را نداشت. در چشمانشان اشک حلقه زده بود و با چشمانی باز و گشاده به آسمان می نگریستند.