23
دوشنبه, دسامبر
دوشنبه, ۰۳ دی ۱۴۰۳

خاطرات شما: بازی

انارک نیوز - خاطره تلخ و شیرین زیر را از آقای کریم سهیلی داریم که برای شما می آوریم. 

کلاس اول بودم با آقا جانم تو نخلک در همسایگی علی کوهستانی و سید محمد موسویان و سید داوود حسینی همسایه بودیم. بچه بودیم و شیطون. با غلامرضا طالبی و مرحوم ناصر نظر نژاد همکلاسی بودیم و رفیق هم بودیم. غلامرضا طالبی یک ترکه کوره گز دستش بود، دنبال هم کردیم، من فرار کردم اومدم خونه و در را بستم. از پشت در غلامرضا با ترکه می زد. نمی دونم کی به آقا جانم گفته بود که شب پس از اینکه نماز خونده بود از مسجد اومد و همین که رسید من را به باد کتک گرفت و از میخ مشک آویزونم کرد. من هم که جرأت سوال کردن نداشتم آویزان بودم که سید داوود خدابیامرز اومد، گفت: حسن چیکار اکیری؟ وچه هو کایشنی اکه، چیی جی نبی! برچیرا درش ابندی؟
خلاصه منو از میخ مشک پایین آورد و منم هق هق می کردم. شام دمپخت داشتیم با گوشت شکار برام گوشت و دمپخت ریخت و گفت: بخور.
حالا منم هی هی می کردم، اونم نخورد. برای اولین بار دیدم بابام گریه کرد، اشکاشو دیدم ولی جرأت اینکه به روش بیارم، نداشتم. اینم بگم که یک ناخنگیر داشت که گم کرده بودم، حالا یا پیدا کرده بود یا بیخیال شده بود. به هر حال اونشب شام خوردیم و خوابیدیم. نصف شب از درد کشاله ران از خواب پریدم، بابام دستپاچه شد و بردم پیش دکتر پور آید گفت: حسن آقا چکار کردی پاهاش سیاه شده؟
بابام دستپاچه شد، گفت: زدمش.
دکتر هیچی نگفت ولی دارو و پماد داد. بابام هر روز پاهام را چرب می کرد و داروها را می داد سروقت که بخورم.
روز چهارشنبه بود که از علی بلوچی خدابیامرز تفنگ را گرفت و رفت ‌سمت قلعه بزرگ. دیدم که غلامرضا صالحی شوهر عمه خوشقدم هم داره می ره سمت قلعه بزرگ، فهمیدم شکار دیدند. خلاصه بعداز دو، سه ساعت بعد آوردند و تو آویزه بابا یک پزان یا همون چپش (chaposh) زده بود و آورد خونه و پوستش را کند و تکه پاره کرد و گفت: میرزا کریم بلند شو اینها را ببر خونه دکتر، اولش برو خونه علی بلوچی.
من هم رفتم و گوشتها را دادم و برگشتم. گفت: برو خونه عمه خوشقدم تا من هم بیام.
رفتم خونه عمه و شب اونجا بودیم و شام خوردیم و اومدیم خونه ولی پام هنوز درد می کرد.
فردا هم پنجشنبه بود و رفتیم مزرا و گوشت را هم بردیم.