رفوزه (3)

انارک نیوز - کم و بیش این است وضع تربیت بیشتر مدیران ما که انتظار پاسخگویی و تغییر وضعیت را از آنان داریم. 
برای اولین بار راه افتاده بود که افتاد، به گریه افتاد. مادر بلندش کرد و در آغوشش گرفت. به محلی که افتاده بود اشاره ای کرد و بطوری که فرزندش ببیند آنرا کخ کرد. دفعه بعد هنگام افتادن، سرش به دیوار خورد و مادربزرگش دیوار را دعوا کرد که باعث شده بچه اش دردش بیاید.
هنگام دویدن پایش به مانعی گیر کرد و پدربزرگش مانع را برداشت و دعوا کرد. کودک گریه اش تمام شد. وقتی دوباره پایش به توپی  گیر کرد، توپ را آورد تا خاله اش دعوایش نماید تا او را نیندازد.
زیدی به او گفت: به او بگو حواسش را جمع نماید که با ترشرویی او مواجه شد. مثل اینکه خودش بچه ندارد!
خواست دیوار را تنبیه نماید، لگدی به آن زد و پایش درد گرفت. به گریه افتاد. مادرش این بار نیز همانند گذشته صدایش را برای دیوار بلند کرد که فرزند دلبندش را اذیت ننماید.

از آن روز به بعد او فهمید وقتی مشکلی برایش پیش می آید تقصیر دیگران است. روزی در باغی با کمک خواهر یا برادرش بادام چید و نزد خانواده برگشت. پدرش پرسید در جیب چه داری که بادام بود و از کجا آورده ای که گفت جستم. پدر خندید.

دیگر بزرگ شده بود اما در او نهادینه شده بود که اگر کارها بر وفق مرادش پیش رفت، او آنرا به نحو احسنت انجام داده است و هنگامی که بر اثر اشتباهاتش مشکلات بهم گره می خورد تقصیر نزدیکترین و ضعیفترین کس یا چیزی است که در اطرافش می باشد.
او بزرگ شده بود اما نمی دانست مسئولیت فردی چیست هرچند مدیر یک شرکتش کرده بودند. گوشش بدهکار حرف حساب نبود و گوش هایی را استخدام کرده بود تا کارمندانی را که قدر اورا نمی دانند به او معرفی نمایند.

من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود، آستین مال کت ام بود، کت ام مال بابام بود ...