"از خور تا انارک" شعری از استاد حبیب یغمایی

تا "انارک" ز خاک " چوپانان"   /   هیجده فرسخ است سخت و گران 
نیست در راه آب و آبادی   /   وحشت انگیزتر ز هر وادی 
نیمشب کرد آن شتربان بار   /   وانگه از خواب خوش مرا بیدار 
خسته و ناتوان و فرسوده   /   خواب ناکرده، خواب آلوده 
بر فراز شتر سوار شدم   /   سر باری که داشت بار شدم
شتر و ساروان و من سه نفر   /   زی انارک شدیم راه سپر
ریگزارست و راه پیدا نیست   /   ره شناسنده نیز با ما نیست 
نه چراغی، نه شعله‏ ای، نه مهی   /   چون دل ظالمان شب سیهی 
چتر مانند ابرهای سیاه   /   بسته بر اختران روشن راه 
ریگ تازنده، چون رها شده دیو   /   کرده هامون پر از غرنگ و غریو 
بر سر و چشم، خاک پاشنده   /   چهره و گوش را خراشنده 
آن شتربان ز مام هشت ز دست   /   که شتر راهبرتر از من هست
نزند خویش بی گدار بآب   /   نرود هیچ جز براه صواب
چون شتر یافت خویشتن آزاد   /   رو بهر جانبی که خواست نهاد
ریگزاران سپرد چابک و چست   /   تا بهامون رسید و راه درست
پیروی از نجیب جانوری   /   به که از بی شعور راهبری
ناشناسندگان که راهبرند   /   کاروان را بپرتگاه برند
چون نداری ز راهی آگاهی   /   پیروان را مران ببی راهی
نکشد قوم را براه هلاک   /   جز بداندیش جاهل بی باک
مرد اگر بخردست لج نکند   /   کارها را ز لج فلج نکند
***
تا سحر گاه، باری، آن شب را   /   خسته کردیم خویش و مرکب را
رنج‏های نگفتنی دیدیم   /   تا سه فرسنگ راه ببریدیم
با مدادان که از سوی خاور   /   خور بر افروخت چون یکی مجمر
ما بدالان حوضی، از بر رود   /   خسته و مانده آمدیم فرود
چون مه دوم بهاران بود   /   حوض مملو ز آب باران بود
آرمیدیم و رنج کم کردیم   /   آب خوردیم و چای دم کردیم
مردمان شریف دورۀ پیش   /   مهربان بوده‏ اند و خیراندیش
هر کجا هست کاروانگاهی   /   حوضی افکنده‏ اند یا چاهی
پاکدل مردمی که اهل ره‏ اند   /   بانیان رباط و حوض و چه اند
در بیابان هر آنکه دارد سیر   /   می شناسند بنام، صاحب خیر
***
ساعتی چون گذشت از آسودن   /   باز بستیم بار پیمودن
مشکی از آب حوض پر کردیم   /   بزی آونگ بر شتر کردیم
راه ما میگذشت از دره‏ ای   /   سخت راهی، مخوف منظره‏ ای
از دو سو کوه سر کشیده بماه   /   چون کف دست دیو صاف و سیاه
بمیان دو کوه راهی تنگ   /   طول آن بیشتر ز یک فرسنگ
هیچگونه گل و گیاهش نه   /   غیر «بادام تلخ» و «ترخ» و «بنه»
در نوشتیم راه را با پای   /   گرچه دشوار بود و سربالای
او فتادیم از فراز بشیب   /   یکی ریگزار پر ز نهیب
ریگزاری کرانه ناپیدا   /   نه درخت و نه سبزه و نه گیا
شده از ریگ زرّگون مستور   /   دشت و هامون و تپه و ماهور
نور خورشید را ز گرد و غبار   /   بر زمین از فلک نبود گذار
سهمگین توده ‏های ریگ روان   /   کرده بر پا قیامت از توفان
خاک را برده باد بر افلاک   /   همچو دریای موج خیز از خاک
شتر ما چو زیردریائی   /   غرق دریای ریگ پیمائی
ساعتی چند راه بنوشتیم   /   تا از آن ریگ چاله بگذشتیم
چون درخشنده خور ز گنبد گشت   /   شد رباطی پدید از آن سوی دشت
ساروان آن بنا نمود بمن   /   پس بدینگونه کرد ساز سخن
کاین رباط کهن «مشجری» است   /   مسکن جن و خانه پری است
بگذرد هر که زین مکان تنها   /   بشنود خنده‏ ها و شیونها
ور بماند بناگزیر شبی   /   اندهی دید خواهد ار طربی
به که ما بار ناوریم فرود   /   همچنان بگذریم از اینجا زود
گفتم ای همسفر چه داری بیم؟   /   این چه گفتی بشارتی است عظیم
به به ار در رباط سنگینی   /   پهن باشد بساط رنگینی
فرش و بالین و پشتی و پرده   /   همه از روی نظم گسترده
خوردنی‏های نغز جان پرور   /   که چو آنها ندیده است بشر
تنگ‏ های بلور پر از آب   /   جان فزاینده تر ز کهنه شراب
میزبانان شگفت جادویان   /   جام بخشندگان پری رویان
روی کی تابد از چنین محفل   /   مگر آن را که نیست دانش و دل
گر بشر نیست هیچ باک مدار   /   پری و جن نمی‏ کنند آزار
پری و جن و کز آن بتر نبود   /   بتر از خوبتر بشر نبود
من ز جن و پری ندارم باک   /   بیمناکم ز مردم ناپاک
دله دزدی دو، گر ز جنس دو پا   /   خفته باشند در کمین اینجا
هرچه داریم رایگان ببرند   /   سیم و زر هیچ، آب و نان ببرند
چونکه ما را نه ساز ماند و نه برگ   /   خود بگو چاره چیست غیر از مرگ
الغرض با هراس و وحشت و بیم   /   سر فرو هشته در ره تسلیم
پای اندر رباط بنهادیم   /   بار در بارگاه بگشادیم
پس درون رباط را بتمام   /   از ته خشک چاه تا کف بام
باز دیدیم و جستجو کردیم   /   کاوش و گردشی نکو کردیم
نه بشر نه پری نه مرغ و نه مار   /   لیس فی الدار غیره دیار
حکمفرما سکوت و خاموشی   /   خفته گوئی جهان ز بیهوشی
حوض و پایاب و چاه و بند خراب   /   از شن و ریگ و خاک پر، نه ز آب
این بنا یک اطاق بر سر داشت   /   سردری دلفریب منظر داشت
همچو جان مشک آب را در بر   /   بگرفتیم و جای در سر در
خسته چون سیر شد ز نان و ز آب   /   خواه نا خواه میرود در خواب

(*) منظومه "از خور تا انارک" مشتمل بر چهار قسمت است: از «خور» تا «چاه ملک»، از «چاه ملک» تا «چوپانان»، از «چوپانان» تا «مشجری»، از «مشجری» تا «انارک»، و این قسمت سوم منظومه است.
- قصبه «خور» مرکز ولایت وسیع بیابانک جندق است.
- انارک قصبه ایست که در حدود سه هزار جمعیت دارد و ناحیه ایست معدن بار و گوهرخیز،  و چون بیش از شرب همین جمعیت کم آب ندارد غالبا مردم هوشیار آنجا بشتربانی و بازرگانی میگرایند، این قصبه از روزگاران قدیم ضمیمه ولایت بیابانک جندق بوده اما ظاهرا اکنون از توابع نائین است.
-چوپانان دهکده ایست در بیابانی ریگزار، میان «خور» و «انارک» که پنجاه سال پیش آباد شده و اکنون قریب یکهزار نفر سکنه دارد.
- مشجری (با ضم میم و فتح شبن و فتح و تشدید جیم) رباطی است بمساحت تقریبی یکهزار متر مربع که با رنج و خرج زیاد در بیابانی بی آب و ریگزار و خطرناک بنا شده. در اطراف رباط «پایان» و چاهی عمیق و حوضی چند که از آب باران پر می شده کنده و ساخته ‏اند اما اکنون همه از ریگ و خاک انباشته است. بنای رباط هم با استحکام و استواری که دارد از بی مواظبتی دستخوش ویرانی و خرابی است و سزاوار است اولیای امور (از محل اوقاف) یا صاحبان خیر بتعمیر آن اقدام فرمایند چه اگر بخواهند امروز چنین بنائی را در چنان محلی بر آورند بیش از سه ملیون ریال تمام میشود.
در ایوان مسجد رباط کتیبه سنگی نصب است که تاریخ و نام بانی بنا بر آن کنده شده باین عبارت:
«عاقلان دیدند دنیا نیست بنگاه خلود   /   باری اندر وی نورزیدند سودای ثبات
لیک ازین دیر دو در هر کس بنیکی درگذشت   /   نام نیکش زنده ماند لاجرم بعد از ممات
همچو حاجی مهدی آن مرد خدا کز فرط خیر   /   زین بنای نیک پی گردید ز اهل التفات
خامه «اقبال» در تاریخ اتمامش نوشت   /   ماند از مهدی بدنیا باقیات الصالحات
وقف مؤبد نمود جناب حاجی مهدی ولد مرحوم آقا محمد رفیع انارکی سنه 1307» 
گوینده این اشعار عموی من بنده میرزا آقا اقبال است که نام و تخلص او ببرادرم آقای اقبال یغمائی رسیده. اشعاری که از اقبال مانده و بسیار کم است در یکی از شماره‏ های مجله درج می کنیم تا خوانندگان خود داوری فرمایند که این مرد دانشمند در نویسندگی و شاعری چه مایه و استعداد داشته است.
این نکته را هم بیفزایم که در بعضی از نقشه‏ های جغرافیائی «مشجری» را بخطی درشت نوشته و چون قصبه‏ ای نموده‏ اند، راه نوردان و مسافرین ناآزموده راست که از این اشتباه مهندسین بگمراهی و هلاکت نیفتند.
(شاعر : یغمایی، حبیب؛ مجله: یغما » اردیبهشت 1327 - شماره 2 ‏(5 صفحه - از 59 تا 63))