خاطرات شما: خاطره ای از مدرسه

انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود. 

نمی دونم کلاس چندم بودم، فکر می کنم سوم یا چهارم. در برنامه هفتگی خط و کاردستی داشتیم. خط که تکلیفش معلوم بود و من خطم خیلی خوب نبود ولی سید کمال موسوی پسر مرحوم سید رضا و مادر گرانقدرش سکینه بیگم که این دونفر از بستگان مریم بیگم بودند - البته نمیدونم که مادر سید کمال زنده است یا خیر اگر هنوز زنده است که خداوند بهشون صد و بیست سال عمر بده، اگر هم که به رحمت خدا رفته با جده اش حضرت فاطمه زهرا (س)محشور بشه - خطش هم درشت و هم ریز فوق العاده بود. بسیار قشنگ می نوشت، خداوند بهش عمر بده، من هم کم کم ازش یاد می گرفتم و سعی می کردم که مثل ایشون بنویسم.
الغرض ساعتهای کاردستی دغدغه داشتیم که چی درست کنیم؟
معمولاً می رفتیم نصف یک عروسک پیدا می کردیم و می رفتیم انبار گچ از آقای کبودانی برادر محمد کبودانی گچ می خواستیم. مثلاً یک کاسه ولی مگر می داد، می گفت: مهندس دعوا می کنه.
یکروز که ازش گچ خواستم نداد و دنبالم کرد. خدابیامرز استاد محمدعلی صفوی اومد گفت چی شده؟ من هم گفتم: اوسا یک نرمه گچوم اوا نمته!
استاد محمدعلی هم گفت: خوب یک نرمه گچوش ایتی و کیا ور اخوره!
خلاصه به اندازه یک کاسه گچ به من داد و من هم رفتم و گچ را ریختم تو قالب عروسک و گذاشتم تا خشک شد. با همون قالب آوردم مدرسه و با کلی ترس و لرز قالب را درآوردم و عروسک درست شده بود. اینم یادمه که نمره کاردستی من شد 14.
خلاصه روزگار مدرسه می گذشت. یکروز که دوباره کاردستی داشتیم و از قضیه عروسک دوماه یا بیشتر و کمتر گذشته بود، تقریباً یک هفته ای مریض بودم خیلی سخت. اصلا نمی تونستم هیچ کاری بکنم از مدرسه می آمدم خانه، عین لش می افتادم. مشقهایم راهم به زور می نوشتم، خدا خیر داده‌ها معلمین، اینقدر مشق می دادند که گاهی روی کتاب و دفتر خواب می رفتیم. خلاصه فردا کاردستی داریم و من هم چیزی درست نکردم. شروع کردم گریه کردن. کبلا فاطمه گفت: چته گریه میکنی؟
گفتم: مریض بودم و دستام گیر نداره برای کاردستی چیزی درست کنم.
گفت: من خودم فردا میام مدرسه وبا نیکخواه صحبت میکنم.
می دونستم اگه بیاد مدرسه هم وساطت می کنه، هم شکایت که رو کتاب خوابش می بره و از این حرفا و خلاصه یک کتک مفصل تو مدرسه ازدست نیکخواه یا دشتکی یا معلمین دیگه نوش جان می کردم.
به همین خاطر گفتم: نمی خواد بیایی، چون همین که میایی من باید کتک بخورم. کاردستی نمی برم آخرش کتکه دیگه.
خلاصه این حرف اینجا تموم شد و من تو فکر کاردستی و نبردنش. به هر حال در همین فکر بودم، آمدم داخل حیاط خانه مادرم، یک قوری چینی قرمز رنگ داشت که از بقیه قوری ها که تابحال دیده بودم بزرگتر بود، ولی لوله اش شکسته بود. مادرم می خواست بده به آقای عقدایی، ببره عقدا بند بزنن، که چون لوله اش کاملا شکسته بود عقدایی قبول نکرده بود ببره بند بزنند.
در قوری را برداشتم و یک میخ ده سانتی هم پیدا کردم و نخ القاج کلفت قالی را هم یک تیکه برداشتم و پیچیدم دور در قوری از قسمت قلمبه روی در قوری و میخ راگذاشتم وسط سوراخ. در قوری و نخ را کشیدم دیدم چه فرفره ای شد. در قوری و میخ و نخ را گذاشتم داخل کیف و بردم مدرسه.
کاردستی ها را که معلم دید که قطع به یقین سبزعلی کاظمی بود، گفت: این چیه آوردی؟
گفتم: فرفره.
گفت: خودت چیکار کردی؟
گفتم: مریض بودم، نتونستم درست کنم.
خلاصه اون روز کتک نخوردم، گفت: بیا بچرخون، ببینم.
منم از ترس رفتم جلو در کلاس و نخ را پیچیدم دور قلمبه در قوری و میخ را هم گذاشتم وسط سوراخ در قوری و نخ را کشیدم. این در قوری با چنان سرعتی می چرخید که خواستم برش دارم. سبزعلی گفت: ولش کن.
تقریبا ده دقیقه ای چرخید و افتاد. یادمه که به من 18 داد. اینم از کاردستی من.
ولی کاردستی درست کردن چالش بزرگی بود با قرقره یا همون چرخک. با چهار تا میخ دوز شلاق می بافتیم و می بردیم. اولین کسی که با اون شلاق کتک می خورد خودمون بودیم.
(26 دی ماه 97)