یاد و خاطره ای از دبستان نخلک

انارک نیوز: خاطره زیر از آقای کریم سهیلی از دبستان نخلک می باشد که برایتان تعریف می شود. 

چو پرده دار به شمشیر میزند همه را   /    کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
یادمه کلاس چهارم بودیم معلمی داشتیم بنام حسین سخنگو رحمانی. ایشون سپاهی دانش بودند البته از اولین های سپاه دانش بودند. چون تازه انقلاب سفید شکل گرفته بود و اصل ششم آن سپاهی دانش بود که آقای سخنگو و عبدالعظیمی و مظاهری سه نفر سپاه دانش بودند که در مدرسه نخلک مشغول تدریس بودند. دشتکی هم تازه مدیر مدرسه شده بود. این آدم از چوپانان آمده بود نخلک.
به هر حال آقای سخنگو معلم کلاس چهارم بود آن سال، مرحوم دکتر هنرآموز پزشک درمانگاه بود. دوتا پسر داشت که یکی همکلاس ما بود و دیگری کلاس ششم بود. یکی از پسرهای دکتر که همکلاس ما بود داریوش نام داشت و پسر بزرگتر هوشنگ نام داشت. یادمه که دکتر براشون دوتا دوچرخه خریده بود و ما چقدر حسرت می خوردیم که آنها دوچرخه دارند و ما نداریم.
خلاصه یک سال نخلک تحصیل کردند و چون پسر بزرگتر دبیرستانی شده بود ازنخلک رفتند. اون سال جشن تاجگذاری شاه بود و قرار بود که جشن و رژه برگزار بشود و این بهانه ای بود که دانش آموزان را وادار کنند که رژه یاد بگیرند. چندین روز و هفته این سه نفر آموزش بچه ها را به عهده گرفتند و زیرپوش سبز و شورت سفید و جوراب قرمز به رنگ پرچم ایران برای بچه ها تهیه شد و هرکدام هم یک پرچم کوچک سه رنگ در دست داشتیم. تا این اواخر پرچم را داشتم.
الغرض روز جشن فرارسید و دانش آموزان رژه رفتند، کارگران با لباس کار و کلاه معدنی رژه رفتند و کلی شیرینی که تا آنروز رنگش راهم ندیده بودیم توزیع شد واز خوردنش چه کیفی می کردیم. آخه خیلی خوشمزه بود. شبها هم در سالن مدرسه نمایش برپا بود و تئاتر اجرا می شد و جمله آخرش هم این بود: از مکافات عمل غافل مشو   /   گندم از گندم بروید جو ز جو
من معنی این بیت را نمی فهمیدم و بعدها به معنی این جمله پی بردم. خلاصه این رویداد و رژه خاطره خوشی برایم باقی‌مانده که حس خوبی از یادآوری آن به من دست می ده. یکی از همکلاسیهای ما عبدالرضا داوودی بود که صدای بسیار خوبی داشت و آقای سخنگو هم زنگهای انشا حکم می کرد که بخواند و چهاربیتی های چوپانانی را می خواند. هنوز صدای این دوست سال های دور تو گوشم هست و صد حیف که وقتی از کلاس ششم فارغ شدیم و رفتیم دبیرستان این بچه گم شد و هنوز هیچکس از سرنوشت این بچه خبری نداره. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده، مادرش هم بدلیل سرطان در همون سالها از دنیا رفت.
همکلاسی های من عبارت بودند از رمضان مرادی. میر عبدالکریم فاطمی، منوچهر سهیلی، محمد صالحی، غلامحسین مظفری، داریوش بلوچی، داریوش هنرآموز و دخترها که ذکر اسمشان ضروری نیست و شاید راضی نباشند. خلاصه روزهای خوب و خوشی بود.
این آقای سخنگو اخلاقش بد نبود ولی یک شلاق داشت که کف دستهای ما از ضرب شلاق این آقا کبود می شد ولی خوشایند بود اما اگر خطاکار هم بودیم از دست دشتکی کتک می خوردیم که حس خوبی نداشت. هرچند کتک خوردن حس خوبی نداره، ولی دشتکی خیلی عقده ای بود و چنان می زد که انگار دشمن خونیش بودیم خدا ازش نگذره.
(16 دی 97)