عشق باطل

تا خود فکندم در دامن دل
الوده گشتم بر عشق عاجل
امدبه قلبم این ایه نازل
بیچاره این دل بیچاره این دل
باید چه سازم ای نازنینم
تا کی به یادت تنها نشینم
افسار دل را من کرده ام ول
بیچاره این دل بیچاره این دل
گیسو پریشان افکنده بر دوش
او خورده باده من مست ومدهوش
در عرش اعلا او کرده منزل
بیچاره این دل بیچاره این دل
تابش دهد دل یک تارگیسو
گاهی ازاین سو گاهی از ان سو
عقل من ای مه گردیده زایل
بیچاره این دل بیچاره این دل
گفتم تو مارا دیوانه کردی
بر من نگاهی رندانه کردی
دانستم انگه دل را چه حاصل
بیچاره این دل بیچاره این دل
این دورهستی دارد کم وبیش
مارا میازار دیگر تو از خویش
دل بر تو باشد ای دوست مایل
بیچاره این دل بیچاره این دل
جانا مرنجان قلب حزینم
در عشق و مستی من بهترینم
از عاشق خود گشتی تو غافل
بیچاره این دل بیچاره این دل
گفتم بیاسا. با ما نگارا
بر حال ما کن یکدم مدارا
گفتی رها کن این عشق باطل
بیچاره این دل بیچاره این دل
رو سوی یاری بیگانه کردی
ما را رفیق پیمانه کردی
دل را نباشد عشق تو شامل
بیچاره این دل بیچا ه این دل
از دیده بارد اشک ندامت
دیدار ما شد روز قیامت
عهد من و دل گردیده مشکل
بیچاره این دل بیچاره این دل
من با رجایی خوکرده بودم
حرف دلم را رو کرده بودم
گفتا به من او ای مرد عاقل
بیچاره این دل بیچاره این دل
(تقدیم به دوستان بزرگوار خودم محمد رجایی انارکی(رجا))